بیچارگی

ساخت وبلاگ
به نام حضرت دوستالسلام علی المهدی و علی آبائههمیشه طلبکار شمایمبدون اینکه خاصیتی داشته باشم برایتانبا کوله‌باری سنگین از گناهو پر شده از حبابهای تیره و تار ریا،خودفریبی و عوام‌فریبی.خدا جانم و آقای مهربانمدر این تنهایی و بی‌کسی و طرد شدگیرهایم نکنیداللهم صل علی محمد و آل محمداللهم عجل لولیک الفرجیاعلی موضوعات مرتبط: مذهبی، ادبی، شخصی، عدالت برچسب‌ها: خدایا, یامهدی بیچارگی...ادامه مطلب
ما را در سایت بیچارگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : honesty135 بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1402 ساعت: 21:22

به نام حضرت دوستالسلام علی المهدی و علی آبائهسلام آقاجان، سلام مولای آقای مهربانم(عج)خیلی زودتر از اینها میخواستم دست به قلم شوم اما از ساعتی که به وبلاگ آمدم، مشغول خواندن کامنتهای مهربان یک استاد که پاچه خواری دوس نداشت و کامنتهای یک دوست قدیمی شدم. چقدر شیرین... بگذریم.انقدر دلم گرفته و فضاهای کم لطفانه بر قلبم فشار می آورد، آنقدر دلم شکسته از مرید و مرادی‌های مبهم تلخ دانشکده. آنقدر آدم خوبی که میشناسم رهایم کرده و بارها مرا به اعدام محکوم کرده و خودش حکم را بدون نگاهی مهربان، اجرا کرده، که خستگی تمام مبارزه‌های دنیایم دارد مرا از پا درمی‌آورد. رها شده‌ای بیش نیستم و تنها به دامان پر مهر الهی راه گریز و دست آویز دارم. خیلی خسته و خسته و خسته ام از انتخاب مسیری درست برعکس جریان آبی که در رشته‌ام جاریست. خیلی خسته خسته خسته ام از طرد ... من آدم هر جا رفتن و به هر شکل با هر گروه بودن نیستم. میدانید که؟! نور خودت و چراغ راهنمایت را به دلم بتابان و خیرها را عزت‌مندانه، برایم پیش بیار. از آینده مبهم و سفری نزدیک که نمیدانم نتیجه‌اش اینبار چیست هم به وسعت سرسبز و پر طراوت معجراتتان پناه میبرم. مرا دریابید و به استادم دکتر رضاعلی نوروزی نیز خیر بی اندازه عنایت کنید.اللهم عجل لولیک الفرحیاعلی موضوعات مرتبط: ادبی، شخصی برچسب‌ها: خدایا, استاد خوب, ادبی, یامهدی بیچارگی...ادامه مطلب
ما را در سایت بیچارگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : honesty135 بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت: 15:38

به نام حضرت دوستالسلام علی المهدی و علی آبائههوا گرم بود. خیلی گرم. تیرماه است دیگر و گرمایش. دو روز بود حنانه دوباره که نه، هزار باره حال خوشی نداشت. کرونا بود یا ضعف و تب و گلودرد؟ نمیدانم. جمعه تا صبح چندین بار حالش بد شد. صبح عازم کلینیک شدیم. داروهایش گیرنمی‌آمد و بیمارستان هم شلوغ بود.  رفتیم برای سروم و... کلینیک دیگر. کارمان حدود ساعت دو تمام شد. برای مامان و حنا ماشین گرفتم و خودم هم رفتم تا با اتوبوس راهی دانشگاه شوم. خیلی خسته و گرسنه بودم. همراهم فقط یک بطری که ابش گرم شده بود داشتم. خیابان هاتف پر از مغازه سوپرمارکت بود ولی دیگر حوصله کارت کشیدن نداشتم. گفتم از دکه دم دانشگاه چیزی میخرم. اتوبوس به خیابان دانشگاه رسید و دکه‌ای هم وجود نداشت. فکر کنم من درگیر خاطرات دورم بودم که انتظار داشتم نرسیده به کتابفروشی جهاد دکه باشد و های‌بای بخرم. دکه‌ای که دوران کارشناسی از آن کیهان میخریدم و یک بار هم اعتماد خریدم! بگذریم که حالا به آن خریدها و پیگیریهایم میخندم. اول کلی آب یخ خوردم از آب‌سردکن دم در دانشگاه و بعد رفتم عابربانک ملت. رمزکارتهای جدید را درست کردم و با بی‌حالی رفتم دم در ستاد آزمونها که هفته قبل از من کلی اثرانگشت گرفته بود اما حالا در سامانه مانع ثبت‌نامم بعنوان عوامل اجرایی میشد چرا که گویا یادشان رفته بود اثر انگشتان را ثبت کنند. شنبه بود و مشخص بود که نیستند. فردا هم که عید بود و تعطیل و من راهی برای تماس و حل مساله نداشتم. خسته خسته رفتم سمت مصلی. و در بسته بود و در آن گرما باید بیش از یک ساعت را در پارک مطالعه میگذراندم تا در باز شود و بشود داخل مسجد رفت. خسته  از یک روز پر مشغله و البته گرسنه و بی‌تاب از گرما روی نیمکت پارک مطالعه نشستم. ب بیچارگی...ادامه مطلب
ما را در سایت بیچارگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : honesty135 بازدید : 84 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 8:10

به نام حضرت دوستالسلام علی المهدی و علی آبائهبه یه جایی میرسی که دلت میخواد در عین حالی که با همه اوکی هستی، اما کار خودت رو بکنی. در مورد کارات با کسی صحبت نکنی و در حد امکان در مورد کاراشون ازت نظری'>نظری نخوان. این فاز بهت آرامش میده. تازه کلی هم باعث غافلگیری خودت و بقیه میشه. تو از کارای اونا تعجب میکنی اونا از یهویی های تو. شاید بقیه فکر کنن بی تفاوتی ولی اصلاً اینطور نیست. تو فقط میخوای سبک زندگیت رو عوض کنی. خیلی شیک و مجلسی بهت ربطی نداره هیچی هیچی... اینطوری بازدهی روانی و جسمیت کلی میره بالا. و این معنی راهنمایی نگرفتن در مواقع لزوم از اهلش رو نداره ها. اما(با لحن حامد آهنگی بگید اما) وقتی بری سراغ این شیوه میبینی، چون بیشتر فضای فکر کردن داری، بهتر راهحل پیدا میکنی و کمتر هم نیاز داری با کسی در مورد کارات گفتگو کنی و نظری و راهنمایی ای بخوای. هشتک: #آرامشاللهم عجل لولیک الفرجیاعلی موضوعات مرتبط: شخصی بیچارگی...ادامه مطلب
ما را در سایت بیچارگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : honesty135 بازدید : 79 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 8:10

به نام حداسلام بر مهدی(عج)چندباری خانم همسایه آمده و خواهش کرده تا من و خواهرم عضو بسیج تازه تاسیس مسجد حضرت اباالفضل خیابان باهنر شویم. من وقتهایی که حالم بطلبد برای نماز به آنجا میروم اما بسیج را نه... چندروز پیش مادرم نبود و من سر کامپیوتر بودم. به خیال خودم که مغزم کوچک است داشتم یک برنامه لابلای تایپ مقاله دیگرم به استاد خوبم برای یک طیف خاصی از دانشجوها به شکل ایمیلی پیشنهاد میدادم. زنگ خانه به صدا درآمد. فکر کردم مامان بزگشته. بی احتیاطانه در را زدم و نشستم سر کارم. مادر نبود. حنانه رفت دم در. خانم همسایه آمده بود مخ ما را برای بسیج کار بگیرد! با حنانه حرف میزد من غرق تایپ پیشنهاد طرح برای دانشجویان بودم. میدانستم استاد ممکن است جدی نگیرد ولی دلم میخواست بنویسم و کمکی کنم به این قشر. حنا آمد و گفت با تو کار دارند. تعلرف کردم خانم همسایه میگفت معلم عربی بشو. گفتم فقط متوسطه اول. بقیه تخصصی است و ترجیحٱ عربی خوانده باید مداخله کند و فارسی کنکور را میتوانم. گفتم اصلا من فضای کارم و علایقم قصه کودک است. از او خواستم داستانهای فکری ۸ تا۱۵ سال را از مهرآفرین یا نشر یارمانا بخرند و کار کنند با بچه‌ها. گفت عصر بیا برای فرمانده پایگاه بگو این فبک چیست و چه کنیم؟ شماره اش را داد و من بی میلانه سیو کردم و تک نزدم تا او شماره ام را داشته باشد. رفتم سر تایپ نامه به استاد و بعد هم ادامه مقاله جان. عصر امد دنبالم. رفتم جلسه شان. نجربه یاران انقلاب و نمایشهای منم بازی خفه‌ام میکرد. سکوت کردم تا گفتند حرف بزنم. از لزوم آموزش غیرمستقیم و شیوه آموزش فبک و کتابها گفتم. فرمانده شان معلم پرورشی بود. من معلم پرورشی نیستم.ادعا ندارم استاد آن هفته ای گفتند خودم را خیلی جدی میگیرم من نهایت بیچارگی...ادامه مطلب
ما را در سایت بیچارگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : honesty135 بازدید : 111 تاريخ : شنبه 18 تير 1401 ساعت: 22:24

به نام حضرت دوستالسلام علی المهدی و علی آبائهبی حوصله که باشم حرف نمیزنم. بیخیال میشم و میرم تو اتاق. نم نم چشمام خیس میشه ولی کنترل میکنم که باد نکنه. بی حوصله بودن یه آدم شلوغ و پرانرژی خیلی به چشم میاد. وقتی تو تمام انرژی خونه باشی. بی حوصله بودن امروز رو از دولت آباد اوردم خونه. علتش هم  مهم نیست. بی حوصلگیم به قدری بود که واتسآپمو حذف کردم از رو گوشیم و به واتسآپ ویندوز اکتفا کردم. بی حوصله رفتم سر سفره شام. بابام گفت: مغازه پسر خالم بودم(عموی مامانم). گفت: پسر خواهرم شاعر خیلی قوی هستش. بابا با لحن خاصی گفت. انگار که بخواد بگه داشته غلو میکرده. من گفتم: بله پسر عمه مامان از هفت هشت شاعر قوی زنده ایرانه و از دو سه شاعر قوی حاضر استان. کلی تعریف کردم که در شعر گفتن هیچ کدوم از استادای ما به گرد پاش نمیرسن.. بعد گفتم: بابا وقتی عمو از مهدی عمه گفت تو چی جواب دادی؟ گفت هیچی. گفتم نه دیگه از لحنت پیداست یه چیزی گفتی. گفت: گفتم: دخترم دکترای همه این چیزا رو داره. همه رو میذلره تو جیبش....حال نداشتم توضیح بدم گه ذوق شاعری و تمرینات مهدی کجاست و ذوق شاعری من کجا.... فقط گفتم نه اگه دیدیش بهش بگو باعث افتخار فامیلی. یکی یکی کتاباشو معرفی کردم و مامان گفت بیت دعوت میشه ولی نمیره!! خلاصه که بی حوصلگیم چند برابر شد چون فهمیدم خانواده نمیدونن واقعا هیچی بارم نیست هیچی نیستماللهم عچل لولیک الفرجیاعلی موضوعات مرتبط: شخصی برچسب‌ها: خاطره بیچارگی...ادامه مطلب
ما را در سایت بیچارگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : honesty135 بازدید : 83 تاريخ : شنبه 18 تير 1401 ساعت: 22:24

به نام حضرت دوستالسلام علی المهدی و علی آبائههر وقت خدایا خواستم باهات حرف بزنم، صدتا آدم قطار شدند تو ذهنم. تو رو که نمیشناسم فقط مثل شبان داستان موسی و شبان میتونم بگم همه چیزم فدات... فکر کن اونم درست وقتی هیچی نیستم. اگه موسی بود میگفت این چه ژاژ است...خدایا دلم گرفته دلم شکسته و محضر تو کلیسا نیست که بخوام سفره دلمو برات باز کنم ضعف و قوتمو برات بگم. من همیشه دلم هم صحبتی با کسی رو خواسته که حرف نزده تو چشمام نگاه کنه تو چشماش نگاه کنم و حرف همو بفهمیم. حال توضیح و حرف زدن ندارم. نه اینکه از تو خسته باشما کلٱ خسته از گفتنم. از درک نشدن. خدای من راستشو بگو واقعٱ منو فراموش نکردی؟ واقعنی؟ بیچارگی...ادامه مطلب
ما را در سایت بیچارگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : honesty135 بازدید : 82 تاريخ : شنبه 18 تير 1401 ساعت: 22:24

به نام خدا

جمعه بازیگر مورد علاقه دوران نوجوونیم مهمون دورهمی بود. باورم نمیشد ابوالفضل پورعرب انقدر درون گرا و حساس باشه.

امروز از ۸ تا ۶ جامع داشتیم. مرحله کتبی. خیلی خسته ام. یه درس تو سرفصل نبود و اومده بود. تا حالا سابقه نداشت چهار درس رو امتحان بگیرند.

امروز حالم از یه چیزی گرفته شد. خیلی.

 

بیچارگی...
ما را در سایت بیچارگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : honesty135 بازدید : 136 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 18:22

به نام خدایی که دلم میخواد نگفته و ننوشته صداهای نامفهوم و مبهم و گریه دار دلمو بشنوه... نمیتونم بنویسم با اینکه خیلی سنگینم... و به نام عزت بخش بی همتا...

بیچارگی...
ما را در سایت بیچارگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : honesty135 بازدید : 125 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 18:22

به نام حضرت دوست سلام آقاجان دلم براتون خیلی تنگ شده. شمام دلتون برام تنگ میشه؟! انقدر حرف هست برا گفتن ولی بغض سنگینم نمیذاره بگم... خستم...دلم فقط برا شما تنگ شده نه هیچکس دیگه ای. لابلای همه نوشته هام اونجاش که تویی آرومم اونجاش که خودمم ناآروم. ح بیچارگی...ادامه مطلب
ما را در سایت بیچارگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : honesty135 بازدید : 117 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 18:22